یک نفرنی میزند تنهایی خودرا...
یک نفرنی میزندتنهایی خودرا
دلتنگی زبانی که شکایت دارد..
درمیان همه سکوتها
نی ازهمه خوش صداتراست
فاجعه قبلااتفاق افتاده..
ازهمان جایی که شروع کردیم..
همین حالافرداتمام شد..
همه چیزنابودشد
همه چیزباقطره اشکی ازگوشه چشمانم فیصله پیداکرد..
اماهنوزبغض هایم شکسته نشده!!
دوست فراموشکارم
چه آرام بخواب رفته ای!
قلمستان
صنوبر قلمستان میشود...
قلمهاروزبه روزکوتاهترمیشوند...
نوشته هاطولانی تر...
شعربهارسروده میشود...
سینه سرخ میخواند..
میخواند ودوره میکند...
بروزن وباقافیه..
منقارش رنگ وبوی انگور میدهد...
بی آنکه هراس ازدست دادنی اورادرقفس کند...
وشایدقفسی دیگر...
بهاربایدمجال خودنمایی بیابد..
تاعظمت خورشیدازنگاهی پنهان نماند....
تاآن زمان سینه سرخ شایدققنوسی شود..
که حتی اگر به آتشش افکنند...
عاشق ترین باشد!!